این قرار است گام اول از مجموعهای گفتوگو با تعدادی از نقاشان و عکاسان معاصر باشد؛ فرصتی برای دقیق شدن و تأمل در آثار هنرمندانی که در گوشهی خود جهانشان را تصویر کرده و نقش زدهاند. اولین انتخابم برای این همصحبتی آزاده مدنی بود؛ نقاشی که از اواخر دههی هفتاد و روزگار دانشجویی چشمم به کارهایش مشغول بوده و چیزی که کمتر از همه یادم میآید سخن گفتن او دربارهی کارهایش بوده است. برش میخورم به نمایشگاه مدنی در خرداد ۱۳۸۸ در گالری طراحان آزاد. در آن روزهای پرشور و هیجان ایران نقاش نمایشگاهی برپا کرده بود که یاد و تصویرهایش در همهی این سالها با من همراه بوده است. آن روزها در روزنامهی اعتماد مشغول بودم، هنوز روزنامهها رونق و مخاطبی داشتند. یادم میآید به آزاده گفتم موافقی که صفحهای به نمایشگاه اختصاص بدهیم و دربارهی کارهایت صحبت کنیم؟ جوابی داد به این مضمون که حرف خاصی برای گفتن ندارم و رها کن. آن روزها چنین جوابی را از آدمهای زیادی نمیشنیدیم. آزاده مدنی هنرمند پرکاری محسوب نمیشود اما نمایشگاههای بعدیاش را هم برگزار کرد. کارهایش چه در نمایشگاههای گروهی و چه در نمایشگاههای انفرادی که برگزار کرد همچنان گواهی از پویایی ذهن و دست هنرمند میداد اما آنچه تغییر نکرده بود کمصحبتی نقاش بود و فاصلهاش از شبکههای اجتماعی. این دورهی کار مطبوعاتی و ایدهی این گفتوگوها که پیش آمد در گام اول با آزاده تماس گرفتم. برخلاف انتظارم این بار از صحبت کردن فرار نکرد و این فرصتی شدن برای نخستین گفتوگو بعد از نزدیک به سی سال دوستی و تماشای کارهای او. به معمول گفتوگوهایی که به کارنامهی کاری میپردازیم از آغاز کار نقاش آغاز کردیم و پرسیدم که نقاشی کردن و نقاشی آموختن از کجای زندگیات آغاز شد؟
از کودکی و نوجوانی نقاشی میکردم. با خواهرم نقاشی میکردیم و نقاشی او بهتر بود. نقاشیهایی را که برایم مهم بود که حتماً خوب بشوند میدادم او بکشد. دبیرستان رشتهی تجربی خواندم، دوست داشتم بروم هنرستان اما چون کرج زندگی میکردیم مامان و بابایم میگفتند اینجا هنرستانِ خوب نیست و فعلاً برو رشتهی تجربی، بعد کنکور هنر بده. تو دبیرستان افتضاح بودم. انتقام هنرستان نرفتن را از همه گرفتم. به زورِ معلم خصوصی و تقلب سر امتحان بردن امتحانها را رد کردم و در نهایت با معدل یازده و انضباط چهارده دبیرستان را تمام کردم. اذیت میکردم، حرف گوشنکن بودم. هم از مدرسه بدم میآمد و هم از رشتهام.
برش میخورم به دانشکدهی هنر و معماری، به روزی که فرهاد [فزونی] را همراه دوستش میبینم که در راهروهای دانشگاه تراکت نمایشگاهی را پخش میکردند که مربوط به آن دوست بود. آن روز اولین بار آزاده را دیدم. تراکت عجیبی بود و از فونتهای دستنویس استفاده شده بود، درحالیکه آن روزها پوستر و تراکت به معنی استفاده از فونتهای چاپی بود. پوستر و تراکت برای کارهای رسمی استفاده میشد و برای مهم بودن فونت دستنویس مناسب به نظر نمیآمد. آن تراکت کوچک خبر از دوستانی متفاوت میداد. در دانشگاه گرافیک خواندی؟
گرافیک خواندم که فکر میکنم این هم اشتباه بود. از اول هم نقاشی ترجیحم بود و در گرافیک جدی نبودم. اما بههرحال راضی بودم چون داشتم هنر میخواندم. با پوستر هم مثل نقاشی برخورد میکردم.
مقدمات نقاشی را از کجا یاد گرفتی؟
در کرج کلاس نقاشی رفتم. دختر جوانی معلمم بود که خیلی آدم قوی و مستقلی بود. آرزو قائدوند. با او و یکی از دوستانم که همانجا با هم آشنا شده بودیم، میآمدیم تهران و موزه و گالری میرفتیم. بعدتر خودم میآمدم. با یک نقشهی بزرگ تاشده تو کیفم برای پیدا کردن آدرسها. از مدرسه که تعطیل میشدم مستقیم میرفتم آموزشگاه. دائم آنجا بودم. مجموعهای بود که غیر از نقاشی مبانی هنرهای تجسمی و پرسپکتیو و کلاسهای دیگری هم برگزار میکرد. آن زمان که میخواستم کلاس نقاشی بروم مامانم گشته بود و این آموزشگاه را پیدا کرده بود. حالا آن زمان من این آموزشگاههایی که نقاشی بهاصطلاح بازاری، مثل نقاشی چهره و طبیعت، یاد میدادند هم دوست داشتم اما مامانم با پرسوجوها به این آموزشگاه رسیده بود که نظم و سامانی داشت. اول باید اجباری دو ترم طراحی میگذراندیم. درحالیکه من هیجان داشتم که خیلی زود بروم روی بوم و با رنگروغن کار کنم. مامانم بهعلت محیط امن این آموزشگاه را انتخاب کرده بود اما خب بهنفع من تمام شد. کارگاهی داشت که در ساعتهای خارج کلاس هم میشد رفت آنجا کار کرد که دیگر من دائم آنجا بود. تا سال ۷۷ که رفتم دانشگاه.
با رقم خوردن خرداد ۷۶ تحولی در جامعهی ایران رخ داد. این تحول بیش از همه در دانشگاه نمود پیدا کرد. دانشگاهها به فضاهایی زنده و پرجوشوخروش تبدیل شدند. پای استادان تازه به دانشگاهها باز شد. در این میان دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد پوستاندازی ویژهای را پشت سر گذاشت. از طرفی آن روزها جمعیت جوان بسیار بود و همین قبولی در دانشگاه را به کاری بسیار سختتر از امروز تبدیل کرده بود. قبولی در دانشگاه تهران سختتر بود نیاز به امتیاز بالا در درسهای عمومی داشت. اما برای قبولی در دانشکدهی هنر و معماری میشد به درسهای تخصصی اکتفا میکرد. برای همین بسیاری از دانشجوهای این دانشکده مقدمات را پیش از دانشگاه فراگرفته بودند و از همین رو هیجان زیادی برای کار عملی داشتند. از جملهی این دانشجوها دو دوست بودند در رشتهی گرافیک، آزاده و فرهاد، که اشتیاق عجیبی به کار داشتند. خیلی زود و از همان دوران دانشجویی شروع به برگزاری نمایشگاه کردند. صحبت به روزهای دانشگاه میکشد. میپرسم در دانشگاه چه چیزهایی را دوست داشتی؟ با کدام کلاسها و استادها همراه بودی؟
در کل هر استادی را که دوست داشتم سر کلاسش باشم، حتی اگر با او کلاس نداشتم، میرفتم صحبت میکردم و در کلاسهایش حاضر میشدم. در کلاسهای [رضا] عابدینی به همین شکل شرکت کردم. احمد امیننظر تصویرسازی درس میداد که کلاسهایش یکی از اتفاقهای خوب دوران دانشگاهم بود. کلاسش خیلی باحال بود. بیشتر از استادهایی یاد گرفتم که خیلی یاد نمیدادند. خیلیها شاکی بودند که چرا فلان استادها چیزی نمیگویند.
امیننظر از این استادها بود؟
میگذاشت هر کاری دوست داری بکنی. گاهی نظرهای کوتاهی میداد که با همانها هدایت میکرد. کلاس تصویرسازی بهرام دبیری را هم خیلی دوست داشتم. از کلاسهای تئوری هم کلاسهای آقای سوری و خانم مظفری برایم خیلی مفید بود. من در تئوری همیشه ضعیف بودم. علاقهای هم نداشتم، هنوز هم ندارم. کلاً اطلاعاتم خیلی کم است و واقعاً بیسوادم. کلاس این دو واقعاً برایم هیجانانگیز بود. کلاس طاهره تابان را خیلی دوست داشتم. علی ذاکری استاد طراحی بود که او هم کلاس خوبی داشت. اولین نمایشگاهی که در آن حضور داشتم نمایشگاهی بود که در پایان کلاس او از کار شاگردانش در گالری طراحان آزاد برگزار شد. طراحان آزاد آن زمان تازه افتتاح شده بود. حدود یک سال بعد هم اولین نمایشگاه انفرادیام را در گالری طراحان آزاد برگزار کردم.
تحولات بعد از خرداد ۱۳۷۶ علاوه بر دانشگاهها در فضاهای هنر هم تغییرات بسیاری در پی داشت، از جمله گالریهای جدیدی راهاندازی شد یا بخش دولتی در ۱۳۸۰ اقدام به برگزاری اولین نمایشگاه هنر مفهومی کرد. چند سال بعد و در ۱۳۸۲ نمایشکاهی با عنوان آثار مجسمهسازان معاصر انگلیسی برگزار شد که علاقهمندان هنرهای تجسمی این امکان را پیدا کردند که از نزدیک آثار بزرگان تاریخ هنر را از نزدیک ببینند. شکلگیری این فضاهای جدید بعد از چند سال محدودیت به جوانها اجازه میداد که اگر اهل کار و خلق کردن بودند بتوانند کارهای خود را در فضاهای حرفهای تازهشکلگرفته به نمایش بگذارند. آزاده مدنی هم یکی از جوانانی بود که خیلی زود در سال سوم دانشجوییاش اولین نمایشگاه انفرادیاش را برگزار کرد. کارش در همان دوران دانشجویی به اولین نمایشگاه هنر مفهومی رسید که در آن زمان اتفاق مهمی محسوب میشد. در چند جای موزه تختهسیاههایی قرار داشت که روی آن با گچ تعاریفی از هنر مفهومی آمده بود. البته که مفهوم چیدمان آن روزها ملموستر بود. هنر مفهومی در ایران بیسابقه نبود اما آن سالها بهنوعی رابطهی نسل جوان با وقایع و اتفاقهای تاریخ هنر ایران قطع شده بود. در آن روزها که تازه صحبتی از اینترنت اولیه به میان آمده بود و منابع مکتوبی برای شناخت هنر جدید وجود نداشت، بهنوعی همهی شاگردانی که در جستوجوی کشف معنی کانسپچوآل آرت، نیو آرت بودیم و هنوز تلفظ اینستالیشن به گوشها ناآشنا بود، چیدمان آزاده مدنی معانی بسیاری را تداعی میکرد. صحبت به نمایشگاه هنر مفهومی و چیدمانش میکشد.
برای کلاس آقای سِوِری باید از روی منابع انگلیسیای که معرفی کرده بود مطالبی را ترجمه و ارائه میکردیم. موضوعی که من سراغش رفته بودم دربارهی هنر مفهومی بود. در جریان این کار با اطلاعاتی دربارهی هنر مفهومی آشنا شدم که خیلی برایم هیجانانگیز بود. دنیای جدیدی بود که با تصور قبلیام از تاریخ هنر فرق میکرد. برای نمایشگاه هنر مفهومی باید ایدهمان را میدادیم و بعد هیأت انتخاب ایدههایی را برای اجرا در نمایشگاه انتخاب میکردند. در تحقیقهای کلاس آقای سوری با هنرمندی روبهرو شدم که از تعریفهای دیکشنریمانند در کارهایش استفاده کرده بود. هیچ اسمی هم یادم نمیآید که اینجا بگویم. ایدهی کارم برای نمایشگاه هنر مفهومی از اینجا میآمد. بعد برای اجرا فکر کردم که روی تختهسیاه تعریفهای هنر مفهومی را بنویسم و بعد با فرهاد اجرایش کردیم.
جهان تصویری آزاده مدنی گاه یک پا در انتزاع محض دارد و گاه از آن جهان انتزاعی سویههای فیگوراتیو سربر میآورد. گاهی در فیگورها و چهرهنگاریها پرجزئیات نشان میدهد. همیشه کنجکاو بودم بدانم با چه تکنیک و شیوهای به این بافتها و کیفیت تصویری میرسد. در این باره میپرسم.
خیلی از اینها ترکیب طراحی و چاپ است. از مونوپرینت خیلی استفاده میکردم یا از تکنیک چاپ تینری که از تصویر پرینت میگرفتم و با چاپ تینری آن را روی سطح مورد نظرم میانداختم که تصویری از این چاپ به دست میآید که واضح نیست، بعد روی آن طراحی میکردم. بعضی از موارد هم کل تصویر را با رواننویسهای نازک میکشم.
این طراحی با رواننویس و خودکار در کارهایت تکرار میشود. چه جوری به این ایده رسیدی و تبدیل به ابزار اصلی کارت شد؟ گفتی در نوجوانی رویای نقاشی با رنگروغن روی بوم را داشتی. چطور به کار با رواننویس و خودکار و مداد رنگی رسیدی؟
آن رویا در همان نوجوانی به پایان رسید و با همان یکی دو ترم کار در آموزشگاه راضی شدم. دیگر سمتش نرفتم اما اینکه چطور سراغ این ابزار رفتم، الآن که فکر میکنم برمیگردد به همان کلاسهای امیننظر در دانشگاه. گفته بود هر کس برای خود یک دفترچه درست کند. من با کاغذهای گراف و رنگی دفترچه درست کرده بودم. برای کار روی این دفترچه از ابزارهایی مثل رواننویس، ماژیک و کلاً ابزاری که بشود روی کاغذ با آنها کار کرد استفاده میکردم. بهنوعی این دفترچه مقدمهی کارهای بعدیام شد.
به آن شکل چاپ ساده و بَدَوی چطور رسیدی؟
راستش حتی کلاسهای چاپ در دانشگاه را هم درست نگذراندم. مثلاً چاپ فلز را خیلی دوست داشتم اما به دلیل آلرژی و آسمی که داشتم بوی رنگ و مواد چاپ اذیتم میکرد. شاید هم به همین دلیل سمت رنگروغن نرفتم. کلاسهای چاپ را نصفونیمه گذراندم اما آن خطهای نازک و بافتی که در چاپ فلز به دست میآمد خیلی دوست داشتم اما مشکل تنفسی اجازه نمیداد این کار را اصولی یاد بگیرم که باعث شد چیزی شبیه به آن را با رواننویسها و خودکارها و مدادهای خیلی نازک برای خودم بسازم تا به آن بافت شبیه به چاپ پرسم یا از مهر و غلطک استفاده میکردم. انگار داشتم دنبال راهی میگشتم که نتیجهی نهایی شبیه چاپ بشود. نازکترین ابزاری که بشود با آن کار کرد همیشه برایم گنج بوده، مثلاً خودکاری که خیلی نازک باشد و بتوانی کمرنگی و پررنگی را هم با آن کنترل کنی. شبیه مداد که میتوان این کار را با آن انجام بدهی.
کمی دربارهی این چاپ تینری توضیح میدهی؟
تصویری را که میخواستم پرینت میگرفتم. بسته به اینکه چقدر بخواهم پررنگ یا کمرنگ باشد یا چقدر بخواهم روی آن طراحی کنم در فتوشاپ آن را تنظیم میکردم. گاهی خودم عکس میگرفتم. بعد عکس را میبردم در فتوشاپ، کنتراست آن را تنظیم میکردم که قابلیت چاپ تینری خوب را پیدا کند. به این تنظیمها هم با آزمون و خطا میرسیدم. بعد این تصویر چاپی را میگذاشتم روی سطحی که میخواستم روی آن کار کنم. بعد پشت آن را تینر یا چسب تینری میزدم که باعث میشود جوهر تصویر چاپشده روی سطح مورد نظر منتقل شود. پررنگی و کمرنگی یا کنتراست تصویر باید طوری میبود که به نتیجهی مورد نظر نزدیک میشد و این فقط با آزمون و خطا درمیآمد. معمولاً هم تصویر محوی به دست میآید. دوست داشتم فقط بافتی داشته باشم و بعد با رواننویس نازک روی آن کار کنم. گاهی هم فقط با خود رواننویس کار میکردم.
یعنی با رواننویس سعی میکردی به تصویری شبیه چاپ برسی؟
آره اما این با رواننویسی به دست میآید که هم خیلی نازک باشد، هم در حال تمام شدن باشد و به مرحلهی قطع و وصل رسیده باشد. یک همچین رواننویسی برایم مثل گنج بود. چون با آنها میتوانستم به بافتهایی شبیه چاپ برسم.
من اینهمه سال کارهای تو را دیدهام، هیچوقت تصور نمیکردم اینها نتیجهی رواننویسهای در حال تمام شدن و به مرحلهی قطع و وصل رسیدن باشد.
تعداد زیادی رواننویس داشتم که هر کدام از اینها در یک مرحله از تمام شدن بودند.
این تصویرهایی که انتخاب میکنی برای کارهایت به نظر همه موضوعهای شخصی میآیند. مثلاً از عکسهای آلبومهای خانوادگی استفاده میکنی. برایت مهم نیست که مخاطب بخواهد داستان اینها را متوجه بشود؟
مخاطب فقط متوجه میشود که اینها موضوعهای شخصی هنرمندند که داستانی دارند. مثلاً تصویر آدمی را کار کردهام و بعد تاریخ تولد و مرگ زدهام. گاهی توضیحهای کوتاهی نوشته شده یا المانهایی تصویر شده که وسایل شخصی به نظر میآیند، مثل اسباببازی یا مثلاً تصویر لباس عروسیام را استفاده کردهام و تاریخ عروسی را زدهام. از مجموعهی اینها مخاطب متوجه میشود که اینها موضوعهای شخصی هنرمند است.

از مجموعهی بایگانی- این مجموعه خرداد ۱۳۸۸ در گالری طراحان آزاد به نمایش در آمد
اما مدنی هنرمند پرکاری نبود. بین نمایشگاه اول و دوم او هشت سال اختلاف افتاد. مدنی نمایشگاه بایگانی را خرداد ۱۳۸۸ برگزار کرد که بهنوعی آخرین نمایشگاه قبل از انتخابات گالری محسوب میشد. آن روزها اهالی هنر تمام قد پشت سر میرحسین موسوی ایستاده بودند. بعد از نمایشگاه آزاده مدنی، چند اثر از میرحسین موسوی و زهرا رهنورد به نمایش درآمد و گالری بهنوعی به ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی تبدیل شد. در آن زمانهی پرحادثه و واقعهی خرداد ۱۳۸۸ بهنوعی نمایشگاه آزاده مدنی گم شد. نه فرصت و حوصلهای برای گفتن از گالریگردیها بود و نه خود آزاده مدنی کسی بود که کارش را دست بگیرد و از این رسانه به آن رسانه و از این محفل تا آن محفل خودگویی کند و از کارهایش بگوید. صحبت به نمایشگاه بایگانی میرسد. میپرسم برای نمایشگاه بایگانی روی بوم کار کردی. روی بوم هم از آن شیوهی چاپ استفاده کردی؟
آره. روی بوم سخت بود. پسزمینهها را با رنگ اکریلیک ساختم. اما تصاویر با تکنیک چاپ تینری روی بوم خیلی بد درمیآمد. با رواننویس روی بوم کار کردن هم سختتر از کاغذ است.
ولی در نهایت شد دیگر.
شد دیگر. ولی به نظرم تجربههای روی کاغذ و مقوا موفقتر بودند. حتی موقعی که روی کارهای نمایشگاه بایگانی کار میکردم احساس نمیکردم که اینها بهترین کارهایی است که دارم با این شیوه انجام میدهم.
چرا به نمایشگاه بایگانی چنین احساسی داری؟ از لحن و حرفهایت به نظر میآید خیلی هم نمایشگاه بایگانی را دوست نداری و خب، این برای من که خیلی آن نمایشگاه را دوست داشتم عجیب است. وقایع و حوادث ۱۳۸۸ باعث شده که چنین حسی داشته باشی؟
نه. من که نقاشیها را قبل از خرداد ۸۸ کشیده بودم. ارتباطی با آن روزها و حوادث ندارد.
منظورم این است که حوادث بعدی باعث شد که نمایشگاه خاطرهی خوشایندی برایت نباشد؟
نه. انگار که داری کاری میکنی و خودت میدانی این بهترین آن روزهایت نیست.
عجیب اینکه در کارهای بعدیات دیگر هیچوقت تو را با آن قطع و اندازهها ندیدیم. یعنی نه سراغ بوم رفتی و نه سراغ کار بزرگ.
اتفاقاً بعد از نمایشگاه فکر میکردم که شکل ارائهی کارها اشتباه بود. فکر میکردم به جای اینکه این بومهای کوچک در کنار هم قرار بگیرند و در یک چهارچوب یک کار بزرگ را تشکیل بدهند، میشد همین بومهای کوچک را به شکلی روی دیوار چیدمان میکردم که آن فضاهای خالی روی دیوار شکل بگیرد.
من هیچوقت لحظهی اولیهی تماشای آن کارها را در گالری طراحان آزاد فراموش نمیکنم. انگار که کسی اجازه داده بود وارد حافظهاش بشوم. این فضاهای خالی که باعث بزرگ شدن کارها شده بود به نظرم این نکته را القا میکرد که در این بینهایت و برهوت ذهن لحظهها و تصویرهایی برجسته ماندهاند.
خودم احساس میکردم که رفتن کارها روی بوم یکجور زورچپان بود. انگار که الکی خواسته باشم چیزی را گنده ارائه کنم.
از اتفاق اینها را داری به کسی میگویی که آن مجموعه را خیلی دوست دارد.
اتفاقاً هر وقت از آن کارها تعریف میکردی، با خودم میگفتم مهدی چرا بدترین کارهای مرا دوست دارد. فکر کنم مشکل اصلیام با بوم بودنش بود. بههرحال از نظر خودم تجربهی شکستخوردهای بود. اصلاً بزرگی کارها برایم تبدیل به بار ذهنی شد. دوست داشتم از دستشان خلاص بشوم، و خب من هیچوقت نقاش حرفهای به این معنی که کارگاه بزرگ و بومهای بزرگی داشته باشم نبودم.
شاید هم تصویر خودت را مثل نقاشی حرفهای پای بومی بزرگ در کارگاهی با در و دیواری پر از لکههای رنگی دوست نداری.
نمیدانم… احساس میکردم اصلاً چه لزومی دارد اینها روی بوم باشد و اگر داری روی بوم کار میکنی چرا همان کاری را میکنی که روی کاغذ میکردی؟ کلاً کار روی کاغذ و مقوا همیشه برایم خوشایندتر بوده.
البته یادم میآید یک کار دیگر هم روی بوم داشتی. نمایشگاهی گروهی بود به نام گل و بلبل در گالری طراحان آزاد.
آن نمایشگاه ایدهاش مهم بود. قرار بود همهمان از روی یک نقاشی گل و مرغ کپی کنیم.
کیوریتور نمایشگاه کی بود؟
یادم نمیآید. زمانی جلسههایی با تعدادی آرتیست دیگر داشتیم که در همان گالری طراحان آزاد برگزار میشد. فکر کنم ایدهی نمایشگاه تو آن جلسهها شکل گرفت و گروهی به آن ایده رسیدیم. واقعاً جزئیات یادم نیست که دربارهی چیها حرف میزدیم اما یادم میآید خیلی خوب بود.
چه کسانی تو این جلسه بودند؟
آنقدر کم یادم است که… شاید ژینوس [تقیزاده] بود، محمود بخشی، شاید شهاب فتوحی. نمیدانم خیلی کم یادم است. شاید ندا رضویپور. فکر کنم بهنام کامرانی، مجتبی طباطبایی، مژگان بختیاری، سیمین کرامتی، حامد صحیحی، سمیرا اسکندرفر، رزیتا شرفجهان. الآن بیشتر یادم نمیآید. آنقدر دوستی و کار با هم قاطی بود که… یعنی همان آدمهایی که تو مهمانی میدیدی در جلسه هم میدیدی. برای همین شاید یککم قاطیشان کرده باشم. دورهی خیلی طولانیای نبود. اینکه مینشستیم دربارهی چی حرف میزدیم خیلی یادم نمیآید.

از مجموعهی غریبهها- این مجموعه سال ۱۳۹۰ در نمایشگاهی گروهی در گالری آران به نمایش در آمد
مجموع فعالیتهای هنری تو از دوران دانشگاه تا نمایشگاه بایگانی در ۱۳۸۸، حضور در بینال هنر مفهومی و بینال نقاشی این تصور را ایجاد میکرد که هنرمند به مرحلهی تثبیت رسیده. اگر منتقدی یا روزنامهنگاری حین دیدن نمایشگاه بایگانی تصور میکرد که هنرمند این نمایشگاه از نامهای مطرح هنرهای تجسمی خواهد بود بیراه فکر نکرده بود. چون کارها نشان میداد که این هنرمند به بیانگری خاص خود رسیده و شبیه دیگران نیست. بعد از نمایشگاه بایگانی در ۱۳۹۰ در نمایشگاهی گروهی در گالری آران مجموعهی غریبهها را ارائه دادی. با مجموعهی غریبهها خیلی زود دوباره روی کاغذ و کار کوچک برگشتی اما بعد از این نمایشگاه دیگر تو را ندیدم تا ۱۳۹۶ که باز یک نمایشگاه انفرادی دیگر برگزار کردی. چه شد که ناگهان غایب شدی.
کارهای مجموعهی غریبهها را خیلی کارهای درستی میدانستم.
و بعدش؟
و بعد هنر را ترک کردم؛ البته به تصور خودم. در همان موقع نمایشگاه گروهی آران هم خیلی افسرده بودم. سالهای ۸۸ و ۸۹ حال خیلی بدی داشتم. با اینکه آن کارها را دوست داشتم، واقعاً حالم بد بود. کارهایم راضیام نمیکرد و احساس میکردم اینها جوابگوی حال من نیست. دنبال راه نجات برای زندگی بودم و هنر را راه نجات نمیدیدم درحالیکه آن کارها را موفق میدانستم.
در میان کارهایت در مجموعهی غریبهها کاری داری که من آن را خیلی دوست دارم و خودم در ذهن خودم اسم آن را گذاشتهام گوزنی با خون آبی. یعنی آن نقاشی را در همان دوران افسردگی کشیدهای؟
آره… احساس پوچی میکردم. البته این احساس افسردگی از اوایل جوانی با شدتهای مختلف گاهی با من بوده. آن موقع در حدی بود که احساس میکردم باید خودم را نجات بدهم.
یعنی بعد از مجموعهی غریبهها که میگویی بهلحاظ نقاشی کارها برایت راضیکننده بوده اصلاً به این فکر نمیکردی که سال بعد یا دو سال بعد نمایشگاه دیگری بگذاری؟
اصلاً. تداوم و حفظ کردن دستاوردها را زیاد بلد نبودم و بهش عادت نداشتم. کمتر و بیشتر درگیر بیانگیزگی و سؤال «خب که چی؟» بودم. البته حال و احوالهای اینگونه در خانواده و فامیل هم بیسابقه نبود.
خب برسیم به نمایشگاه جریان در ۱۳۹۶ که هشت سال با نمایشگاه انفرادی قبلیات فاصله داشت، و شش سال با آخرین نمایشگاه گروهی که در آن حضور داشتی. در این مدت برای خودت نقاشی میکردی؟
سه سالش را تقریباً نه. بعد از نمایشگاه سال ۹۰ که دنبال راه نجات میگشتم یوگا را شروع کردم که در زندگیام خیلی تأثیرگذار شد. بعد از یوگا احساس کردم حالواحوالم دارد عوض میشود. آنقدر که پیش خودم میگفتم اصلاً چرا نقاشی میکنم، یوگا که بیشتر به حال من کمک میکند. علاوه بر این دلزدگیهایی هم از فضای هنر داشتم. برایم سنگین شده بود. کمکم فاصلهام را بیشتر کردم. وقتهایی احساس میکردم که هیچ ربطی به فضاها و اهالی هنر ندارم. تقریباً معاشرتی نداشتم، کار نمیکردم و اتفاقات را هم دنبال نمیکردم. در آن زمان دفترچههای کوچکی با یک خودکار خیلی نازک پیدا کردم. خطخطی کردن با آن توی آن دفترچهها برایم خیلی جالب بود. ولی احساس نمیکردم که دارم کار هنری انجام میدهم. اصلاً خودم را آرتیست تصور نمیکردم. فاصلهام از جامعهی هنری هم زیاد بود. خلوت و انزوایم زیاد شده بود. حدود سه سالی با این خودکار و دفترچهها مشغول بودم اما اصلاً تصورم این نبود که اینها اثر هنری است.
اصلاً فکر نمیکردی مشغول کنش هنری هستی؟
نه اصلاً هنر و ماجراهایش تو ذهنم نبود. یک جورهایی وقت خالی خیلی زیادی را که داشتم با این مشغولیت پر میکردم. نه به ارائهشان فکر میکردم و نه به کسی نشانشان میدادم.
هر کدام از این تابلوهای کوچک مجموعهی جریان چقدر کار برده است؟
خیلی زیاد. ساعتها با آن خودکارهای نازک مشغول کار بودم و زمان زیادی را که صرف کارها میکردم دوست داشتم.
زمان دقیقی نمیتوانی بگویی؟
نه واقعاً. گاهی ساعتها مشغول بودم و تنها گوشهای کوچکی از کار شکل گرفته بود.
هیچ ایده و طرح و تصور از قبل مشخصی هم نداشتی؟
نه و چون اصلاً نگران نتیجهی کار نبودم خیلی راحت بازی میکردم و ادامه میدادم. قبلترها موقع کار یک جاهایی گیر میکردم.
پس آزادترین تجربهای که در کارهایت داشتی همین مجموعهی جریان بوده است که کهکشانهای شخصیات را خلق میکنی بیآنکه به فکر خلق چیزی باشی؟
آره. مدام برای خودم کار میکردم و برای اینکه وقتم باکیفیتتر بگذرد روی جزئیات بیشتر دقت میکردم.
به هیچ عنوان به این فکر نمیکردی که ممکن است روزی آنها را به نمایش بگذاری؟
یک وقتهایی میخواستم آنها را پاره کنم، کاری که در بچگی هم گاهی با نقاشیهایم میکردم. بعد از پر کردن یکی دو تا دفترچه چند بار آنها را به دوستانی نشان دادم ولی با خودم درگیر بودم که چرا دارم نشانشان میدهم. انگار در مقابل اینکه من هنرمندم و اینها کار هنری است مقاومت داشتم. نه اینکه بنشینم و به این موضوع فکر کنم ولی آن موقع احساس نمایش دادنش برایم خوشایند نبود.
همین احساست باعث میشود که وقتی نمایشگاه داری یا کاری ارائه میکنی، سمت کارهایی که اهل هنر برای دیده شدن کارشان انجام میدهند نروی؟ کارهایی که انجامشان قاعده محسوب میشود اما گویا به تو احساس خودگویی میدهد.
با این مسأله همیشه درگیر بودهام. البته بخشی هم به دلیل بلد نبودن و عادت است. این تضاد همیشه با من بوده. مامانم تعریف میکند که در اتوبوس یا فضای عمومی شعر میخواندی و از اینکه مردم نگاهت بکنند هم معذب نمیشدی. یعنی از کودکی میل به نشان دادن و نمایش دادن در من بوده اما گویا باز به لحاظ ذهنی و مفهومی با این موضوع مشکل داشتهام.

از مجموعهی جریان- این مجموعه سال ۱۳۹۶ در گالری طراحان آزاد به نمایش در آمد
بعد از مجموعهی جریان دو سال بعد باز در گالری طراحان آزاد مجموعهی گشتوگذار را به نمایش گذاشتی که شباهتهایی با مجموعهی قبلی داشت اما در نهایت رنگ و فیگور وارد کارها شده بود.
گشتوگذار کارهای خوشحال و خوشوخندانی برایم بودند. بعد از مجموعهی جریان، کاری که خیلی برایم خوشایند و شیرین بود نقاشی مشترک با آدمهای مختلف بود. برایم شکلی از معاشرت کردن به حساب میآمد. تفریحم این بود که یکی را پیدا کنم که بنشینیم با هم روی یک کاغذ کار کنیم. بعضی وقتها هم بیشتر از دو نفر میشدیم. شیوهی ارتباط و معاشرتی بود که باهاش خیلی خوش میگذشت. بعضی وقتها این آدمهای همراه هیچ تجربه و سابقهای در زمینهی هنر نداشتند و نتیجه خیلی جالب میشد. گاهی هم برایم اینجوری میشد که انگار آدم مقابل دارد کار را خراب میکند ولی چون کار جدی نبود و مثل بازی میدیدمش برایم زیاد مهم نبود. تجربهی نقاشی مشترک را سالها قبل به شکل دیگری با فرهاد داشتم. بعدتر هم چند بار با دوستانی این کار را تجربه کرده بودم. اما حالا همه جا و همیشه، تو کافه و مهمانی و جاهای دیگر، دفترچه و جامدادی پر از ماژیک و مداد رنگی و خودکارهای رنگی همراهم بود. خودم کمتر از رنگها استفاده میکردم و بیشتر طرف مقابل از رنگ استفاده میکرد ولی یواشیواش من هم رفتم سراغ رنگها و این باعث شد که رنگ وارد کارهای شخصیام بشود. خیلی جالب بود که برای تعامل و جواب دادن به طرف مقابل روی کاغذ باید کارهایی میکردم که شاید توی کار شخصی خودم نمیکردم. انگار اینجوری خلاقتر میشدم.
و البته فیگور هم بعد از آن انتزاع مطلق مجموعهی جریان دوباره به کارها برمیگردد.
آره. فیگور در کارهایم میرود و میآید. بعد از مجموعهی جریان دیگر فکر نمیکردم سراغ فیگور بروم اما در مجموعهی گشتوگذار باز فیگورها برگشتند.
الآن در چه وضعیتی هستی؟
دوباره به سمت کارهای انتراعی رفتهام.
صحبتهایی دربارهی دلزدگی از جامعهی هنرهای تجسمی کردی. چی بود ماجرا؟ آخه تو و فرهاد [فزونی] زمانی زوجی بودید که در مرکز جامعهی هنرهای تجسمی زندگی میکردید. یعنی با عمدهی آدمهای مطرح این حوزه یا با چهرههای همسنوسال خودتان که مورد توجه بودند در ارتباط بودید. البته دلیلی هم ندارد بخواهی اینجا دقیقش را به من بگویی.
نمیدانم. فکر میکنم برای من زیاد شده بود…
بحث عوض میشود و مشغول نگاه کردن مجموعهای میشویم که آزاده آن را در نمایشگاهی گروهی در طراحان آزاد ارائه داده بود و من فرصت دیدنشان را پیدا نکرده بودم. این مدت بیشتر در دفترچه کار کردهای؟
در دفترچه کار کردن برایم خیلی آسان بود. دفترچه و جامدادیام همیشه همراهم بود. تو کوه، تو مترو، تو مهمونی. اصلاً برایم سخت شده بود که برای نقاشی بخواهم بروم سراغ ابزار دیگری. رنگ و قلممو را ترک کرده بودم. اما الآن روی کاغذ و مقوا با آبرنگ و اکریلیک هم گاهی کار میکنم. قطع کارها هم کمی بزرگتر شده.
و همچنان بدون طرح و ایده پای کار مینشینی و در بداهگی مطلق کار میکنی؟
تقریباً آره.
ولی از میانهی کار دیگر مشخص میشود فرم کار چطور خواهد بود؟
میانه نه، آخرهای کار که همیشه هم برای من سختترین مرحلهی کار است. آنقدر که گاهی از کار دلزده میشوم. من یک عالم کار نیمهتمام دارم. بخش هیجانانگیز کار آنجاست که بداهه پیش میآید. خیلی غریزی و شهودی پیش میرود ولی از آنجا که به پایان فکر میکنم کار سخت میشود. بعضی وقتها کار به احساس نارضایتی میرسد. احساس میکنم کار ناتمام را بیشتر دوست دارم.

از مجموعه گشت و گذار- این مجموعه سال ۱۳۹۸ در گالری طراحان آزاد به نمایش در آمد
اون دلزدگی از جامعهی هنری را هنوز داری؟
ببین خیلی سخت است دربارهاش صحبت کردن. آن موقع فضایی که توش بودم و اتفاقات و ماجراهایش شاید بیشتر از ظرفیت من بود. فضای هنری مدام و پیوسته در زندگیام جریان داشت و انگار بیشتر از توان من بود. شاید به جامعهی هنری هم ربطی نداشته باشد. من گاهی دورههای انزوا داشتهام و دلزدگی هم یکجورهایی همراهم بوده. در یک دورهای هم از فضای هنری دلزده شدم.
به زندگی غیرهنری نیاز داشتی؟
آره. بعد از یک دورهی خیلی خلوت، تو مترو و پارک و همهجا با آدمها معاشرت میکردم. با آدمهای مختلفی در کوه و اینور و آنور آشنا میشدم. گاهی هم البته زیادهروی میکردم. اما وضعیت تغییر کرد و این معاشرتهای گذری از جایی برایم کمرنگ شد و دوباره حضور و ارتباطات در فضاهای مربوط به هنر کموبیش آمد توی زندگیام.