دو زبان، دو دلهره

روایتی از اضطراب‌های ناشی از زبان متفاوت

عکس: ایسنا

و لی لُغتان، نسیت بأیهما کنتُ اَحلم.

دو زبان دارم که از یاد برده‌ام به کدام‌یک خواب می‌دیدم.

محمود درویش

مهر ۱۳۸۸ بود. داشتم خودم را برای رفتن به خوابگاه آماده می‌کردم. کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه چمران پذیرفته شده بودم و باید چهار سال با جاده‌ی بستان-اهواز رفیق می‌شدم. یک‌جور حس استقلال وجودم را پر کرده بود؛ حس آزادی.

چمدان‌هایم را توی ماشین گذاشتم، لحظه‌ی خداحافظی رسید. مادرم قبل از من چهار بچه را به همین ‌شکل روانه‌ی همین دانشگاه و همین دانشکده، یعنی دانشکده‌ی سه‌گوش، کرده بود خوب می‌دانست چه مسیری پیش رو دارم. من اما همه ذوق بودم و خوشحالی از اینکه دانشگاهم دولتی است. مادرم که مثل همیشه در آن شرجی و گرما شیله‌اش را سفت بسته بود، برای بدرقه‌ام، تا پای ماشین عبا به سر کرد. فاصله‌ی درِ راهرویی که به هال منتهی می‌شد تا در حیاط پنج متر بیشتر نبود، ولی گرما آن پنج ‌متر را پنجاه متر می‌کرد. از در که بیرون آمدم، توی پیاده‌رو زیر نخل مهربان، مادر محکم بغلم کرد: «بعد ما اوصّیچ ابنیتی. دیری بالچ عن نفسچ یمّا. الله معاچ.» (دیگه توصیه نکنم. مراقب خودت باش دخترکم. خدا به‌همراهت!)

خوابگاهم توی خیابان نادری اهواز بود، خیابان مسلم! وقتی داشتم چمدان‌ها را سمت اتاق می‌بردم، گیج و سردرگم بودم. اولین مواجهه‌ام با جایی بود که هیچ شباهتی به بستان، که جمعیتش صددرصد عرب بود، نداشت. توی راهروهای دراز و رنگ‌ورورفته، آهنگ زبان‌های متفاوتی به گوشم می‌خورد: لری، ترکی، کردی و… شبیه به وقتی که کانال‌های ماهواره را عوض می‌کردم و آخرش برمی‌گشتم به کانال فیلم‌های عربی.

 به مادرم زنگ زدم.

«ها یمّا فطوم مرتاحه؟» (فاطمه، جات خوبه مامان؟)

«ای یمّا خلی بالچ مرتاح. کل شی تمام!» (خیالت راحت باشه مامان. همه‌چی خوبه.)

بغض گلویم را می‌فشرد. خداحافظی کردم و رفتم چمدان‌ها را در اتاق گذاشتم. هم‌اتاقی‌هایم هر کدام از یک استانی آمده بودند. وقتی بهشان گفتم من از بستان می‌آیم، با تعجب گفتند بستان دیگر کجاست؟ گفتم سمت چذابه، جنوب غرب خوزستان. همان‌جا که کاروان‌های راهیان نور را زیاد می‌برند. سعی می‌کردم کلمه‌ها را طوری ادا کنم که لهجه‌ی عربی‌ام پنهان بماند. پرسیدند رشته‌ات چیست؟ با افتخار گفتم زبان و ادبیات انگلیسی، تازه رتبه‌ام هم ۹۳ شده. برای اولین‌بار متوجه شدم چقدر تلفظ عددهای فارسی سخت است. لب‌ولوچه‌ام درست نمی‌چرخید. اولین چیزی که داشت لهجه‌ام را لو می‌داد.

هر چه می‌گذشت عربی را بیشتر پنهان می‌کردم. مادرم که زنگ می‌زد از اتاق بیرون می‌رفتم مبادا هم‌اتاقی‌ها عربی صحبت کردنم را بشنوند. گاهی دلم برای شوخی و خنده با خواهرهایم تنگ می‌شد اما در حضور هم‌اتاقی‌ها نمی‌توانستم راحت و با صدای عادی صحبت کنم و بخندم. توی هوای شرجی می‌رفتم توی حیاط. اما با اعتمادبه‌نفس می‌توانستم تلفنی با دوستان فارس‌زبانم جلو بقیه کلی صحبت کنم. غبطه می‌خوردم به بقیه. از اینکه نه توی چیدن جمله‌ها اذیت می‌شدند، نه از صحبت ‌کردن توی جمع، نه از ریتم کلمه‌ها و نه در ابراز غم و شادی‌شان.

آخر من چطور می‌توانستم خنده‌ای را سر بدهم که سال‌ها به زبان عربی ادا می‌کردم. جوک‌ها را نمی‌توانستم ترجمه کنم یا بعدها که به خودم جرأت دادم و چندتایی‌‌شان را ترجمه کردم بقیه می‌گفتند: «همین؟ این جمله چی داشت که کرکر می‌خندیدی؟» چه می‌دانستند که چه چیزی پشت آن جوک‌ها هست؟ یا وقتی ترانه‌ی انا و لیلی کاظم الساهر را گوش می‌دادم و در دریایی از حزن شیرین غرق می‌شدم، بقیه می‌گفتند: «والا ما که صدای قشنگی نمی‌شنویم.» چه می‌دانستند که عمیق‌ترین احساسات را نمی‌توان ترجمه کرد و فقط به زبان مادری می‌توان دقیق‌تر بیانشان کرد. این بود که توی این لحظه‌ها هندزفری نجاتم می‌داد. هرچه می‌گذشت بیشتر خودم، هویتم، استرس از لهجه‌ام، شادی و غمم را پنهان می‌کردم.

در دورهمی‌ها از ساعت ده شب به‌بعد دیگر فکّ و مغزم یاری نمی‌کرد کلمه‌های فارسی را خوب ادا کنم. یک جمله با لهجه بیرون می‌آمد و جمله‌ی دیگری بدون لهجه. ترم پنج به‌ بعد به اتاقی بزرگ‌تر منتقل شدیم و این فضا را مهیا می‌کرد برای مهمانی‌های شلوغ. یکی از هم‌اتاق‌هایم که خرمشهری بود با شوخی و خنده می‌گفت ده شب به ‌بعد دیگر باهاش فارسی صحبت نکنیم. مغزش قفل می‌کرد. نردبان را می‌گذاشت و می‌رفت روی تختش که بالا بود دراز می‌کشید. چادر نماز سفیدی را پرده کرده بود. با دو میخ به دو طرف دیوار وصل کرده بود. بالای تخت که می‌رفت پرده را می‌کشید و هندزفری می‌گذاشت.

شب‌ها خوابم به زبان عربی بود، یعنی بعضاً دوستان کلمه‌های عربی از من می‌شنیدند وقتی که در خواب بودم. یک بار هم هم‌اتاقم کابوس دید. از خواب پریدم و جمله‌ی همیشگی مادرم را بهش گفتم. «اسم الله».
 در عالم خواب که نمی‌توانستم فضا را تمیز بدهم و ترجمه کنم. این جمله را برای آرام کردنش گفته بودم.

یک روز سر کلاس زبان‌شناسی بحث شد که دوزبانگی به رشد شناختی کمک می‌کند، مهارت‌های ارتباطی را تقویت می‌کند، ظرفیت انسان را برای پذیرش تفاوت‌ها بیشتر می‌کند و به فرد امکان بیشتری برای گفت‌وگوی بین فرهنگی می‌دهد. توی راه برگشت به خوابگاه به تک‌تک این جمله‌ها فکر می‌کردم. بله، من عاشق گفت‌وگو بودم و با تفاوت‌ها کنار می‌آمدم اما استرس لهجه را چه‌ کار می‌توانستم بکنم؟ گاهی توی گفت‌وگوها حق با من بود و اطلاعات من بیشتر بود، اما جمله‌ها را طوری کنار هم می‌چیدم و طوری صدایم می‌لرزید که پیشاپیش به طرف مقابلم اعلام می‌کردم بازنده‌ی این بحثم. من نمی‌توانم به زیبایی شما فارسی صحبت کنم، یعنی آن‌قدر تمام تمرکزم توی لهجه‌ام است که ممکن است وسط بحث یادم برود چه می‌خواهم بگویم.

در دوره‌ی ارشد که به ملایر رفتم، بعضی از هم‌دانشگاهی‌ها وقتی می‌فهمیدند عربم، می‌گفتند: «هیچ بهت نمیاد عرب باشی. لهجه‌ نداری اصلاً.» اوایل قند در دلم آب می‌شد. بالاخره موفق شده بودم به مدت طولانی -بدون تغییر لهجه و زور زدن و لب‌ولوچه جمع کردن و حنجره را ملایم کردن- فارسی صحبت کنم. فارسی را دیگر با چنان ذوقی صحبت می‌کردم که خوزستان که برمی‌گشتم، روز اول عربی را با لهجه‌ی فارسی صحبت می‌کردم و بعضی دوستان لقب «عرب سوسول» یا «عرب درختی» بهم داده بودند. اما دیگر برایم مهم نبود. طوری جسور شده بودم که صدای عربی‌ام را به اندازه‌ی صدای فارسی‌ام کم و زیاد می‌کردم. گهگاهی دوستان هم‌اتاق به‌شوخی تکه‌ می‌انداختند، مثلاً می‌گفتند وقتی تلفنی عربی صحبت می‌کنم احساس می‌کنند قرآن می‌خوانم یا با شیخ عربستان جلسه گرفته‌ام. دیگر برایم مهم نبود و به‌جای ناراحتی با هم می‌خندیدیم. اصل حرف «بهت نمیاد عرب باشی» شنیع بود اما ‌جای بحث نبود. باید زمان بیشتری می‌گذشت تا مرا همانطور که بودم بپذیرند.

بالاخره جسارت کردم و توانستم خودم را معرفی کنم. خود کاملم را. همراه با نیمه‌ی تاربسته‌ی مضطرب که سال‌ها می‌ترسید بعد از رو شدن طرد شود. ترانه‌ها و شعرهای عربی مورد علاقه‌‌ام را بلندبلند می‌خواندم. بالاخره جرأت پیدا کرده بودم صدای عود نصیر شمه را بالا ببرم. از نوال السعداوی و طیب صالح بخوانم و برای دوستانم توضیح بدهم. آن درس ادبیات استعماری را که عاشقش بودم به ایده‌های ادوارد سعید، متفکر فلسطینی-امریکایی، که اتفاقاً استاد نقدمان دوستش داشت، پیوند بزنم و از شعر طباقِ محمود درویش که مرثیه‌‌ای است برای ادوارد سعید بخوانم:

على الریح یمشى. و فی الریح

یعرف مَنْ هُوَ. لا سقف للریح.

لا بیت للریح. والریح بُوصلهٌ

لشمال الغریب.

یقول: أنا من هناک. أنا من هنا

و لستُ هناک، و لستُ هنا

لِی اسمانِ یلتقیان و یفترقان

ولی لُغتان، نسیت بأیهما

کنتُ أحلُمُ.

«بر باد راه می‌رود

 و در باد خود را بازمی‌شناسد.

 سقفی ندارد باد.

خانه‌ای ندارد باد.

قطب‌نمایی است باد

برای شمال ناشناس.

می‌گوید: من آنجایی‌ام.

من از اینجا

نه آنجایم، نه اینجا.

مرا دو نام است که به هم می‌رسند و از هم جدا می‌شوند…

و دو زبان دارم که از یاد برده‌ام به کدام‌‌یک

خواب می‌دیدم.» *

این تروماهای لهجه و درستی ساختار و عشق «نِیتیو بودن» دنیای زبان سومم یعنی زبان انگلیسی را هم آلوده کرده بود. چطور در هجده‌سالگی می‌توانستم، کنار فارسی، زبانی را بدون اضطراب سر کلاس صحبت کنم که کاملاً خودآموز بود؟ این ‌بار دیگر قطعاً مضحکه‌ی هم‌کلاسی‌هایم می‌شدم. عاشقانه این زبان را می‌خواندم و هر شاهکار ادبیات انگلیسی دنیایم‌ را رنگی‌تر می‌کرد. اما فقط برای خودم نگهش داشته بودم. چهار سال از لکچر فرار می‌کردم. سر کلاس داستان کوتاه وقتی استاد نظرم را می‌پرسید، از اضطراب، زبان مادری‌ام هم یادم می‌رفت. جرأت نمی‌کردم در هیچ بحثی مشارکت کنم با اینکه عاشق این بودم که یک‌ریز درباره‌ی ویرجینیا وولف و به سوی فانوس دریایی‌اش صحبت کنم. این زبان هویت و دنیای سابقم را تکه‌پاره کرد و ادبیاتش مرا از نو متولد کرد. اما نمی‌توانستم هیچ‌جا از این تولد دوباره بگویم. احساس می‌کردم دیگر متعلق به یک خطه‌ی کوچک و محدود نیستم. چرا با تمام اینها همچنان از صحبت‌ کردن هراس داشتم؟ نمی‌دانم. اضطراب لهجه، لحن، کلمه -با وجود پوست‌اندازی‌ام- تکان نخورده بود.

بعدها که معلم زبان انگلیسی شدم، فهمیدم که مقوله‌ی لهجه در ایران صرفاً به لهجه‌ی عربی و لری و ترکی و… برنمی‌گردد. حجم اضطرابی که مؤسسه‌ها به زبان‌آموزان وارد می‌کردند لذت یادگیری را ازشان می‌گرفت. لابه‌لای تبلیغات آموزشگاه‌ها به این جمله‌ها برمی‌خوردم: «چطور کلمه‌ها را طوری تلفظ کنیم که شبیه نیتیوها شویم؟»، «با استادان نیتیو ما زبان را حرفه‌ای یاد بگیرید» و جمله‌هایی از این قبیل. زبان‌آموزان کمی نیستید که جلسه‌های اول سر کلاسم می‌گویند: «ببخشید لهجه‌مون افتضاحه.» سیستم آموزشی فضای آرامی مهیا نکرده که بدون ترس از متفاوت ‌بودن روی یادگیری متمرکز شوند. در عوض فضایی رقابتی ساخته که از هم جلو بزنند.

بعدها که برای کسب فرصت‌های شغلی در کشورهای آسیایی تلاش کردم، فهمیدم مقوله‌ی لهجه نه فقط در ایران مسأله‌ساز است که در بیشتر کشورهای آسیایی شرط اصلی استخدام است. «دانش و سابقه‌ی تدریس و مدارک به کنار، نیتیو نیستی. متأسفیم.»

جلسه‌ی دفاع ارشدم اولین جایی بود که توانستم ادعا کنم انگلیسی را می‌دانم؛ در حضور استاد راهنما و مشاور و دو داور و عده‌ای از دوستان. می‌دانستم که دانش انگلیسی‌ام عیب‌ونقص دارد اما این زبان را می‌دانستم و مفصل از «هیبرید آیدنتیتی» یا هویت درهم‌آمیخته‌ی هومی بابا گفتم. از «ریزوم» ژیل دلوز گفتم که مخالف سلسله‌مراتب عمودی است. ضدتمرکز است و حامی کثرت است و تفاوت. از تونی موریسون گفتم که در سخنرانی نوبلش می‌گفت بعضی‌ها فروپاشی برج بابل را عامل سیاه‌بختی می‌دانستند، چون تصور می‌کردند رسیدن به بهشت با زبان واحد تسهیل می‌شود، ولی بعد توضیح داده بود که بهشت چه مفهومی می‌تواند داشته باشد، وقتی ساکنانش نتوانند نظرات و روایت‌های مختلف همدیگر را درک کنند.

در اوج بحث بودم که بی‌اختیار یاد روزی افتادم که مادرم برایم یک سری وسیله آورده بود به خوابگاه دانشگاه چمران و از اینکه مرا دیده بود هیجان‌زده شده بود و داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد و من مرتب بهش تذکر می‌دادم که بلند عربی حرف نزند، زشت است و آبرویم را می‌برد. مادرم وسیله‌ها را که توی اتاقم گذاشت نگاهی به من کرد. لبخندی زد. با لبخندش خالکوبی روی چانه‌اش بیشتر خودش را نشان می‌داد. گویی حرف‌هایم را اصلاً نشنیده بود. شیله‌اش را درست کرد، عبایش را مرتب کرد. چشم‌های سرمه‌کشیده‌اش برق می‌زد. محکم بغلم کرد و گفت: «ما اوصّیچ ابنیتی. دیری بالچ عن نفسچ یمّا. فی امان الله.»   

* ترجمه‌ی محمد حزبایی

این مطلب پیش‌تر در شماره‌ی هفتادم ماهنامه‌ی شبکه آفتاب (خرداد ۱۴۰۴) منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

دوست ندارم بدوم

مطلب بعدی

سرزمین بی‌روایت، مردمان بی‌تفریح

0 0تومان