خنکای پاییز در استخوانم، از پلههای ساختمانی صنعتی در بروکلین بالا میروم و نیکی نجومی، مردی ریزجثه با موهای جوگندمی، با لبخند کودکانهی نافذی به استقبالم میآید. مرا میگیرد و به آغوش هم میافتیم؛ مهری برون میتراود که تنها بین غریبههایی اتفاق میافتد که در غربت زندگی میکنند. برای من…
ادامه