گرگِ چهارراهِ ولی‌عصر

سیزده سال پیش که اولین بار «کسی نیست همه‌ی داستان‌ها را به‌یاد بیاورد» را دیدیم، یادم است در سرمای زمستان وقتی از تالار نمایش بیرون آمدیم، نگاهی به همدیگر انداختیم و هر دو در چهره‌ی همدیگر بهت دیدیم. نمایش بامزگی‌هایی هم داشت، جاهایی خندیده بودیم، یک جایش نفسمان بند آمده…

ادامه

البته گروه زحمت کشیده‌اند و …

اگر منتقدان تئاتر از همین فردا دیگر ننویسند، چه اتفاقی می‌افتد؟ اجازه بدهید پاسخ «هیچ اتفاقی نمی‌افتد» را کمی به‌تأخیر بیاندازیم و بحث را با طرح پرسشی کلی‌تر ادامه بدهیم: «چه اتفاقی می‌افتاد اگر در قرن بیستم، منتقدان تئاتر اتهامِ «هنرمند شکست‌خورده» بودن را می‌پذیرفتند و دست از کار می‌کشیدند؟»…

ادامه

سهم پاسارگاد از کوروش: هیچ

رد پای هیچ گرگی در میان نبود؛ در اتفاقی که همین اواخر افتاد: «مرگ ۱۲۶ رأس گوسفند در پاسارگاد.» کود شیمیایی بلای جان آنها شد. گوسفندان مردند چون چوپان خبر از کشاورز نداشت. کشاورز می‌خواست بذر‌هایی که کاشته بود جان بگیرند، برای همین آب کانال را با کود شیمیایی آغشته…

ادامه

من قهرمان‌ترین ضدقهرمانم

تام ریپلی جذاب‌تر از این است که اسمش را بگذاریم «ضدقهرمان»، امریکایی خوش‌قدوبالایی که وسط دهاتی‌های فرانسوی ساکن ویله‌پرس توی چشم می‌زند و یک‌بار دیدنش کافی است تا کسی فراموشش نکند. تام ریپلی فقط در «بازی ریپلی» این‌شکلی نیست، خانم پاتریشیا های‌اسمیت در همه‌ی پنج رمانی که درباره‌ی این شیاد…

ادامه