همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توی چادری که از گرما تب کرده بود، عهد کردیم که تا قیام قیامت یکدیگر را فراموش نکنیم. من و طیبه و اسماعیل و فیصل و خواهرش، فروزان. روز هشتم سفر بود. فروزان تکیه داده بود به تیرک چادر و به این بازی می‌خندید. بچه‌ها از جنگ گفته بودند و…

ادامه

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای امریکایی می‌دویدند نبود، اما یکی از آنهایی که به خیال خود بر بال سیمرغ نشست و از بالای ارابه‌ی آهنین سقوط کرد از اقوامشان بود؛ از ولایت پغمان. ریحانه در لشکر پیاده‌هایی بود که شبانه…

ادامه

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه بودم. میوه‌هاش رسیده بود. بیشتر از دویست کیلو پسته کنارش ریخته بود. آن‌قدر که پنجه پنجه برداری و بریزی توی کوله‌پشتی‌ها و تمام نشود. دیدم که درخت پانصدساله دلش آتش گرفته بود.» سالار اسفندیاری ما…

ادامه

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد و بچیند. چمدانی هم توی قاب دوربین مداربسته دیده می‌شود؛ چمدان سبزی که رنگش در تصویر تشخیص داده نمی‌شود اما یلدا آن را به یاد می‌آورد. چمدانی که با هم خریده بودند، در روزهایی که…

ادامه