«همین که اولین منوّرهای آغاز جشن سال نو در آسمان ترکیدند، در اتاقم در بیمارستان کودکان سرطانی، چشمهایم را روی هم گذاشتم و مُردم. همهی کسانی که من دوستشان دارم در اتاق بودند. مادرم، پدرم و همهی دوستانم. اما وقتی که من مُردم هیچکدام مرا نگاه نمیکردند. همهی آنها ایستاده…
ادامه