مارگی با این یاروئه داشت میرفت بیرون ولی سرِ راه، این یاروئه یه یاروی دیگه رو با کاپشن چرمی دید و همین یارو کاپشن چرمیه کاپشنشو واکرد و تخت سینهشو به اون یکی یاروئه نشون داد و اون یاروئه هم رفت طرف مارگی و بهش گفت که قرارمون بههم میخوره…
داستان رابطهی انسان و گندم داستانی است به قدمت هبوط آدمی بر کُرهی خاکی. از زمانی که پدرمان روضهی رضوان به گندم بفروخت و از آن پس برای تحصیل قوت لایموت سرگردان آفاق شد، این قصهی پُرغصه فراز و فرودهای فراوان تجربه کرده و همین فراز و فرودها هم آن…
احتمالاً یکی از زییاترین تعبیرها دربارهی او همانی باشد که مصطفی ملکیان در مراسم بزرگداشتش گفت: «در واقع او خود یک اثر هنری است. اگر سوءتعبیر نشود، میخواهم بگویم من زیباییهای یک اثر هنری به نامِ محمدعلی موحد، را در او دیدهام.» حالا محمدعلی موحد وجه دیگری از هنرش را…
کفش رفیق راه است اگر پاها جان داشته باشند و هوس تجربه تن را به جادهها بکشاند. دستها پاپوشها را ساختند تا پاها سرزنشهای خار مغیلان را تاب آورند. سفرها آغاز شدند و پایان گرفتند و کفشها منتظر پای در نشستند تا راهها و سفرهای دیگر، تا صبح دیگر. شبها…