چشمهای خاکستریاش تر میشود، سؤال را که میشنود. چشمهایی که یادآور لولای سرزمین گوجههای سبز است. تنش سالهاست از سرمای سیبری فاصله گرفته اما قلبش هنوز سرد و لرزان است: «نمیخواهم به گذشته فکر کنم. یاد گذشته شکنجهام میدهد.» بریدهبریده کلمات را ادا میکند: «بارها از همهجای دنیا آمدند از…
ادامه