جوان‌هایی که غم را دوست دارند

«گول خوردیم، برگردید.» جوان شال‌گردن قرمز بافتنی‌اش را با دست‌هایش محکم گرفته. برخلاف جهت جمعیت صدها نفری که گیر کرده‌اند در مترو چهارراه ولی‌عصر تهران ایستاده و داد می‌زند: «گولتان زده‌اند، مراسم پاشایی تمام شد.» جمعیت فرصت تعجب کردن ندارد. پشت‌به‌پشت می‌آیند، فشرده و درهم، نالان و جیغ‌زنان. نفس‌ها تنگ…

ادامه

من بدنم را دوست دارم

«درس یک: من بدن باارزشم را خیلی دوست دارم اهداف درس: آشنایی با اعضای بدن، آشنایی با اهمیت و ارزش بدن خود مواد لازم: قیچی، چسب، مقوا، ماژیک، دکمه‌قابلمه‌ای» جزوه‌ی مربی مهدکودک با این جملات آغاز شد. مربی بر اساس این جزوه در مهدکودکی که مدیریت آن را هم به…

ادامه

‎ درافتادن با همنوع قصه‌‌ی تلخی‌ است

آفتاب هر جای آسمان که باشد، آنها بیدارند و اگر پشت کوه‌های کوبانی باشد، بیدارتر. زمان برایشان ‏متوقف شده وقتی که مجبورند هر روز، چهره‌ی آسمان دیارشان را از پرچم سیاه داعش بزدایند، درست ‏مثل پاک‌ کردن لکه‌های جرم از ظرف‌های آشپزخانه، مثل پاک کردن فضله‌ی پرنده‌ها از شیشه‌های پنجره.…

ادامه

به شماره‌ی روی پوستم زنگ بزن

چهارراه استانبول، مجتمع تجاری پروانه؛ این منطقه یکی از جاهایی است که فروشندگان پوست حیوانات وحشی در روز روشن بساط تجارت ممنوعه‌ی خود را پهن می‌کنند. در پاساژ پروانه گشتی بزنید، پس از دیدن گردن‌بندها و انگشترهای طلا ناگهان با دهان نعره‌زن پلنگی روبه‌رو می‌شوید که گوشت و استخوانی بر…

ادامه