چشمهای خاکستریاش تر میشود، سؤال را که میشنود. چشمهایی که یادآور لولای سرزمین گوجههای سبز است. تنش سالهاست از سرمای سیبری فاصله گرفته اما قلبش هنوز سرد و لرزان است: «نمیخواهم به گذشته فکر کنم. یاد گذشته شکنجهام میدهد.» بریدهبریده کلمات را ادا میکند: «بارها از همهجای دنیا آمدند از…
ادامهدر هر خانه شعلهای میسوزد، شبها، شهر نمایش پرشکوه شعلهها میشود، همچون خاطرهی بیوهزنی از جشن شب عروسیاش. مرد کتوشلواری شهر همراه ما میآید: «اینجا گاز شهری وجود ندارد. اینها علمکهای گازی هستند؛ گازی که در سطح شهر پراکنده است، باید بسوزد.» این علمکها تنها نشان از وجود نفت در…
ادامهچند مرد میانسال دزدانه از گوشهی دیوار نگاه میکنند و در ورودیِ بقعه ناپدید میشوند. حالا در یکقدمیِ ساختمان صبرِ گروه لبریز شده تا درونِ آن اتاقکِ تاریک را ببینند. «دولتی مختاران» این کنجکاوی را دریافته. دور میزند و در ضلع دیگر محوطه میایستد. گروه انگار شاگردان یک کلاسند که…
ادامهماهواره برای «مادربزرگ» نصب شد. قبل از آن چند باری روی شبکههای «عرب ست» بود، اما بعدها قطع شد و ماه رمضان آمد و نصبِ دوبارهی آن عقب افتاد. «مادربزرگ» چند سالی بود که شیفتی به خانهی بچهها میرفت. وقتی «پدربزرگ» رفت، تا چند سالی، پنج دخترش روزها نوبتی رفتوآمد…
ادامه