اولین باری که دیدمش یک بعدازظهر داغ اواخر خرداد ۵۲ بود. تازه امتحانات نهایی دبیرستان را تمام کرده بودم و داشتم آمادهی کنکور میشدم. برادر بزرگم را با پیکان کِرِمرنگش از دانشکدهی پلیتکنیک رسانده بود دَمِ در، و تشنه بود، و آب خواسته بود. پارچ آبیخ را که برایشان بردم…
ادامهصدای النگو میآید. انگار کسی دستهایش را برای اجازه گرفتن بالا برده است. جرینگ النگوها در هوا پرتاب میشود. پاییز میریزد توی کلاس. باد کتاب و دفترهایی را که بوی تازگی میدهند ورق میزند. کسی پاییز را بیرون میکند و پنجره را میبندد. کلاس سوم علوم انسانی شیفت بعدازظهر، یا…
ادامهمیگوید هیچ رانندهتاکسیای حاضر نیست مسافری را به این منطقه بیاورد. شیرآباد شهره است به معتادان و شیشه و کریستال و زنانِ خیابانی و خماری و سیاهبختی و نداری و هزار آسیب و زخم و مصیبت. خدمتکار مدرسه در را باز میکند. حیاط را جارو زده اما کار کلاسها هنوز تمام…
ادامه