میخواهد بایستد. پاهایش یاری نمیکند. همانطور نشسته، دستهایش را بلند میکند و آنها را به چپ و راست تکان میدهد. تمام انرژیاش را برای یک فریاد جمع میکند. تنها صدایی که از گلویش خارج میشود، چیزی در حد یک عطسهی نیمهکاره، یک نفسِ بریدهبریده است. بیفایده است. بهخوبی میفهمد که…
ادامه