«از دانشگاه برمیگشتم به خانه، از یک جایی در مسیر احساس کردم دو مرد موتورسوار تعقیبم میکنند. هر جا میرفتم، میآمدند. خیلی ترسیده بودم. قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. شروع کردم به دویدن. به یک کوچه رسیدم. تاریک بود. بیتاب بودم. موتورسواران به من نزدیک شدند. نمیدانستم باید چکار…
ادامه