چشم در چشم کسانی که برای بزرگداشتش آمدهاند، دوخته. نشسته روی صندلی چوبی بزرگی احاطه در میان قابها. نگاه میکند. نمیبیند و میبیند. پردهای اشک حایل میان او و دیگران است. نقب به گذشته میزند. از کودکیاش حرف میزند، از یتیمیاش. از روزهای پر از مشقت بازار. به قول بعضیها،…
ادامه