نامش قدرتاله است. سنش بهزور یازده است. روی چشمانش را پردهای گرفته است. وقتی میخواهد نگاهت کند سرش را کج میکند. از چشمانش چیزی نمیفهمی. -چشات چی شده. -چشمانم خراب است. خوب نمیشه. -دکتر رفتی؟ میگوید بله فایده ندارد. آدرس خانهی کودک ناصرخسرو را میدهم و تلفنش را میگیرم که…
ادامه