«مش ربابه من و پدرم را دنبالش انداخته بود و آورده بود پیش دربان». – نمیشه، نمیشه مدیر رو ببینی. این پدر داره. اسمشو نمینویسن. اینجا جای یتیمهاست. – فقط چند ماه، تا آخر سال. امتحان ششم ابتدایی رو که داد میبریمش. از درسش وامیمونه. خیر ببینی، ثواب داره. دربان…
ادامه