«من لحظهی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه بودم. میوههاش رسیده بود. بیشتر از دویست کیلو پسته کنارش ریخته بود. آنقدر که پنجه پنجه برداری و بریزی توی کولهپشتیها و تمام نشود. دیدم که درخت پانصدساله دلش آتش گرفته بود.» سالار اسفندیاری ما…
ادامه