«همین که نخستین سپیدهدم صبح درخشید، گیلگمش برخاست و به بالین رفیق خود نزدیک شد. انکیدو آرام خفته بود … و گیلگمش گریست و گفت: انکیدو تو ای رفیق جوان. قدرت تو و صدای تو، کجا ماندهاند؟ انکیدو من کجاست؟ بااینهمه او چشمانش را نمیگشاید. گیلگمش دست بر قلب او…
ادامه