یکبار که مربی بساط کتابخوانی را انداخته بود کنار روستا و بچهها گرم خواندن بودند یک گله گوسفند و بز از راه رسیدند و دورهشان کردند. بچهها میخندیدند. گوسفندها یکی یکی راهشان را گرفتند و رفتند اما یکیشان چنان با دقت به کتاب داستان نگاه میکرد که تا ساعتها باعث…
ادامه