رمانِ «نامناپذیرِ» ساموئل بکت اینطور تمام میشود که «باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم. ادامه خواهم داد». تا قبلِ این رمانهای جدیدی که بالأخره بعد چند سال گیر و گرفتاری برای گرفتنِ مجوز منتشر شدند، دو سه رمانِ آخری که از جعفر مدرس صادقی خوانده بودم، هر بار مرا یادِ…
نوشتهات را اگر در فیسبوک منتشر کنی، ثانیهای طول نمیکشد که به دست خواننده میرسد. زمان تولید تا مصرف به کمترین حدش رسیده و نوشتهها دیگر در برزخ گیر نمیکنند. ولی پا را که از شبکههای اجتماعی و دنیای دیجیتال بیرون بگذاری، میبینی نوشتهها هنوز دارند راهی طولانی طی میکنند…
«گول خوردیم، برگردید.» جوان شالگردن قرمز بافتنیاش را با دستهایش محکم گرفته. برخلاف جهت جمعیت صدها نفری که گیر کردهاند در مترو چهارراه ولیعصر تهران ایستاده و داد میزند: «گولتان زدهاند، مراسم پاشایی تمام شد.» جمعیت فرصت تعجب کردن ندارد. پشتبهپشت میآیند، فشرده و درهم، نالان و جیغزنان. نفسها تنگ…
ظهر تاسوعا، مسجد جامع هرمز مسجد حیاط بزرگی دارد. وسط حیاط یک تیر چراغبرق است. کنار آن تریبون کوچکی درست کردهاند و مردی شصتساله پشت تریبون ایستاده و مدیحهخوانی میکند. دور مرد و دیرک حلقهحلقه ایستادهاند، میچرخند، و سینه میزنند. همانچه همیشه از جنوبیها دیدهایم. بین صدوپنجاه دویست نفر این…