میخواهد بایستد. پاهایش یاری نمیکند. همانطور نشسته، دستهایش را بلند میکند و آنها را به چپ و راست تکان میدهد.…
پیرمردی در پای دیوار فروریختهی برلین ویولنسل مینوازد؛ «سوئیت شمارهی دو» باخ در هوایی سرد و به شکرانهی «معجزه»ی فروریختن…
«آوریل ستمگرترین ماههاست، گلهای یاس را از زمین مرده میرویاند، خواست و خاطره را به هم میآمیزد، و ریشههای کرخت…
من دیدم که هر کس میگوید «رُم» هنوز نامِ جهان را صدا میزند. اینگه بورگ باخمن نمیدانستم کجای آنهمه…