می‌خواهد بایستد. پاهایش یاری نمی‌کند. همان‌طور نشسته، دست‌هایش را بلند می‌کند و آنها را به چپ و راست تکان می‌دهد. تمام انرژی‌اش را برای یک فریاد جمع می‌کند. تنها صدایی که از گلویش خارج می‌شود، چیزی در حد یک عطسه‌ی نیمه‌کاره، یک نفسِ بریده‌بریده است. بی‌فایده است. به‌خوبی می‌فهمد که دیگر نه دیده می‌شود و نه شنیده. دراز می‌کشد و به آسمان بالای سرش نگاه می‌کند. آسمان این اطراف در این فصل از سال، فیروزه‌ای است. امروز باد نمی‌آید. یک پشه‌ی نیمه‌جان از آسمان می‌افتد کنار چشم راستش و از قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشم سرازیر شده، خیس می‌شود و کمی جان می‌گیرد. سرش را می‌گرداند سمتِ کوچه. آدم‌های زیادی روی زمین به خواب رفته‌اند. پدرش، برادرهای بزرگترش، مادربزرگ، همسایه‌ها و بچه‌هایشان و حتی سگ سفیدی که همیشه در کوچه پرسه می‌زد. انتهای کوچه در آسمان فیروزه‌ای، طیاره‌ها توی افق محو می‌شوند و صداهای ترسناک، دورتر. بهتر. او هم می‌خوابد. شاید وقتی بیدار شود، مادرش یا دست‌کم آن پستانک سوت‌سوتکی دوست‌داشتنی را پیدا کند.
*به کردی یعنی بمباران شیمیایی

*این مطلب پیش‌تر در دومین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

ساعتی با آزاده مدنی در دنیای نقاشی‌هایش

این قرار است گام اول از مجموعه‌ای گفت‌وگو با تعدادی از نقاشان و عکاسان معاصر…

2 روز ago

اضطراب سیستماتیک، مبارزات پست‌مدرن و ایرانِ معاصر

فضای رایج اضطراب را در وجهی روان‌شناختی مفهوم‌پردازی می‌کند و راه‌حل‌های مواجهه با آن را…

1 هفته ago

واهمه‌های با نام و نشان

آغاز هر سال، کورسویی از امید در دل‌ها زبانه می‌کشد؛ که شاید امسال سال دیگری…

2 هفته ago

پدری در میان هیپی‌ها

فیلم صراط (Sirât) چهارمین فیلم بلند سینمایی اولیور لاشه از جمله‌ فیلم‌هایی است که این…

3 هفته ago

سرزمین بی‌روایت، مردمان بی‌تفریح

بیراه نیست اگر بگوییم تشکیلات دولتی تنها در دهه‌ی شصت و در نبود رسانه‌های رقیب…

4 هفته ago

دو زبان، دو دلهره

و لی لُغتان، نسیت بأیهما كنتُ اَحلم. دو زبان دارم که از یاد برده‌ام به…

1 ماه ago